خودِ واقعیِ هر یک از ما کودکِکوچکی است که هنوز رشد نیافته. گاهی اوقات وقتی به ما خوش میگذرد یا داریم بازی میکنیم، وقتی احساس شادی میکنیم، وقتی نقاشی میکنیم، یا شعر مینویسیم، یا پیانو میزنیم ، یا به هر طریقی احساسات خود را بیان میکنیم این کودک بیرون میآید.اینها شادمانهترین لحظاتِ زندگیِ ما هستند. وقتی خودِ واقعیِ ما بیرون میآید، وقتی به گذشته نمیاندیشیم و دلواپس آینده نیستیم. آنوقت شبیه بچهها میشویم.
اما یک چیز هست که همهٔ اینها را عوض میکند، وما به آن مسئولیت میگوئیم. جامعه میگوید «صبر کن، تو مسئولی، وظایفی داری که باید انجام بدهی،باید کار کنی،باید مدرسه بروی،باید زندگی را اداره کنی.»همهٔ این مسئولیت ها به ذهن هجوم میآورند. آنوقت چهرهٔ ما عوض میشود و دوباره جدی میشویم.
اگر وقتی که بچهها ادای بزرگترها را در میآورند نگاهشان کنید،میبینید که چهرهشان تغییر میکند . میگویند:«مثلاً من یک وکیل هستم»، آنوقت صورت جدی یک آدم بزرگ را به خود میگیرند. ما به دادگاه میرویم و همان چهره را در آنجا میبینیم و این همان است که هستیم. ما هنوز بچه ایم،اما آزادی خود را از دست دادهایم.
بخشی از کتاب چهار میثاق (نویسنده: دون میگوئل روئیز)